راستی خوبید میبینم که بازاره مهمونی گرمه و مثل من به زور تو خونه پیداتون میشه یااگرم خونه اید مهمون داری و....با روزه ها چیکار کردید زنده اید؟من که شدم چوب کبریت...اخه من نمیدونم چم شده هیچی نمیخورم مثلا دیروز تو افطار یه چایی و 2لقمه و تو سحر یک کفگیر.....مامان میگه میمری اخر. تو مهمونی پریروز هی به همه میگفت منو دعوام کنن و بگن که بهم نمیاد لاغر شدم اما من قند تو دلم خیس میخورد...اما نه که از غرض نخورم هااااااااااااااتغذیه ام خراب شده یعنی اصلا میل ندارم خیلی بده ....اهان راستی از کجا شروع کنم به تعریف کردن گفتم دیر بیام گوله زیاد تعریف کنم....پریروز که خونمون قریب به 60 نفر مهمون داشتیم مولودی و افطاری...دوستای مامان که منو اکثرا بعد چند سال دیده بودن همه شون تعجب میکردن و هی میگفتن چقد بزرگ شدی دراز شدی واینجوری شدی واونجوری شدی اوووف یکی نبود بگه مگه باید همون قدی میموندم ...وای اعصاب هیچکدومشونو نداشتم... من ودوستام اومده بودن باهم خوش بودیم ولی وای از دست حرف مردم یکی میگفت چرا لاک زدی ..چرا؟...چرا؟وای یکی نبود بگه تو جمع زنونه چه اشکالی داری ؟چرا همه رو از دین زده کردید ؟هر چیزی یه جایی داره دیگه....اما اخر اون شب با این حال که کلی خندیدیم یه خبر بد شنیدم و بدون اختیار اشکم (گریه ام)گرفت بعدشم یه بغض نرم مثل هلو که تو گلوو....همسایه قبلیمون که یه پیرزن تنها بود ومن هر وقت مهمون داشتیم ومن امتحان..خونه اون چتر بودم کمکش میکردم اما اون خیلی مهربون مومن بود و اگه ناراحت بودم باهام حرف میزد و سراسر ارامش بود تازه به کوچکترین بهانه بهم کادو میداداما اون تو تولد امام حسن رفت پیش عشقش خوش به حالش
....
شبم که یکی از دوستام خونمون موند و مام شب تا صبح کلی حرف زدیم وخندیدیم جاتون خالی بحثاز روح افتاد دیدیم خیلی پیچیدس بیخیل شدیم...
قبلش خونه خالم رفتیم و من دختر خاله گلم و بعد 6 ماه دیدم..این خالم به منو ملیکا هی میگفت ما تنهاییم بیاید پیش ما بمونید....تو خانواده مامی من بزرگترین دخترم بعد تنها دختر بعد از من ملیکاست و ما دیگه کسی و نداریم..من قبلا وقتی ایلین بدنیا اومده بود یه شب موندم و کلی کمک این خالم کردم و خاله کلی شاد شده بود....خاله نمیدونست من وقتی با یکی میوفتم شیطونیم گل میکنه اون شب اولش ملیک کلی تو بغل من گریه کرد اما بعد شام انقد خندیدم من باورم نمیشد که یه ادم انقد بخنده که حالش بد شه و کلی شیطونی کردیم و اون طور که بوش اومد خاله ناراحت شده بود...خواهرم اینا شب اومدن که صدای جیغ شنیدیم ملیکا تعجب کرد ما تو اتاق بودم گفتم عادیه حمد حسین اومده بعد رفتم دیدم ایلین بینوا رو زمینه هیشکی تحویلش نمیگیره گریه میکنه منم اونو بغلش کردم....![]()
اهان راستی با بچه ها رفتیم نمایشگاه قران خیلی خوش گذشت شمام برید
شنبه ام که مامی بام قهر کرده بود البته یه ذره حق داشت مامان خوب دختر تبریزی بوده فوق العاده تمیزه و تو هنرو اشپزی و خیاطی کم نداره و تو فامیلم از هر لحاظ معروفه اما من اصلا شبیه مامان نیستم و از این کارا چندشم میشه به نظرم حیف زنه که تو کار خونه تلف شه بابا همیشه بهم میگه از ما مانت یه ذره یاد بگیر اما خوب من با اینکارا جوش نمیخورم و فقط به من کتاب بده و بخونم یا خوراک ورزش کردنم و یا برق کاریی و کارای مردونه بر خلاف اینکه نقاشیم خیلی عالیه و من کار که میکنم اروم ارومه و همه حرصشون در میاد اما از لحاظ سلیقه دست مامان و از پشت میبندم حالا بگذریم من کل خونه رو جارو برقی کشیدم اما نمیدونم یه سوسک مرده از کجا یه گوشه مرده بود اما چون همرنگ اون قالیچه بود ندیده بودم...وای مامی دیگه خیلی عصبی شد و گفت حواست نیست و شبم بابا نشست به نصیحت اما بعد من رفتم از حیاط مایه گذاشتم و یه گل کندم وماچش کردم و حل شد البته این کارا رو بابا گفت انجام بدم من روم نمیشد....اخه میدونید من اردیبهشتی ام و مغروراما همیشه غرور خوب نیست و این روزا رو باید غنیمت شمرد ونباید دل گنجشک مامانی رو شکست البته من به خاطر غروروم هیچی نمیخورد ودلم واسه سفره رنگین مامان یه ذره شده بود و طاقت اخمای بابا رو نداشتم وخوب این قهرم 1روز بیشتر طول نکشید اما تو خیالات مامان من خانوم تر شدم نمیدونه که مدرسه ها شروع شه دوباره وظیفه من اتاقم و درسا میشه.....بگذریم
قبلشم که رفته بودیم خونه عموم و بابا بعد شام ساعت 11گفت حاضر شیم و بریم اما تا ما بیایم دیدیم بحث عمو ایتا تازه جون گرفته و مثلا مردا کمتر از زن ها صحبت میکنن که تا سحر حرفای اونا تموم نشده بود....من زن عمو ومامان هم سر رمان صحبت کردیم..تازه من فهمیدم اونا چه رمان خون حرفه ای هستن و مامان ۲تا رمان تو این ماه کمتر از زن عمو خونده بود....و زن عمو هم منو تو راه اورد و بهم باز باران و داد که فوق العاده بود و من به زن عمو گفتم دوست دارم واقعی باشه و زن عمو گفت شخصیت تو مخلوطی از ترانه و باران و واقعا همینطور بود چقد قشنگ بود....حالا بعد با عمو صحبت کردم و من یه چیز خوبی ازش یاد گرفتم چقد خوبه که ادم تو دیدار ها از هم چیز یاد میگیره.....عمو من زیاد اعتقاد نداره اما احترام میذاره ومیگفت که اگه ما میریم جهنم چون فرکانسی که از بدنما ساطع میشه با فرکانس خوبیا مچ نمیشه و ما تو خوبیا نمیتونیم بمونیم....به نظرم همه چیزی که خدا بهمون گفته واسه خودمون خوبه ما نمیفهیم حالا هی ما بگیم تا نفهمم چرا....خوب تو که الان نیفهمی بعدم که بفهمی دیگه دیره عین بچه ادم خوب گوش بده دیگه مثلا شما میدونید تو اروپا با وضو درمان بیمار میکنن؟
اما شب سه شنبه که من نگران بودم تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم دیدید وقتی ادم کارش گیره پیش خدا چقد بهش نزدیک میشه؟ن جلو پنجره ام خیلی خوشگله از 3تا شیشه جلو یکی از شیشه ها درخت خرمالو همسایه پایینیه و 2تا شیشه سمت راست چراغای شهر ...وای من اتاقمو فقط واسه همین دوست دارم..البته دوست داشتم یه جاده ام بود تا ماشینارو میشمردم البته کار مسخره ایه...و به یه نقطه خیره شدم و به همه چیز فکر کردم وسر اهنگ نیستی (یاس)بعد این همه مدت گریه کردم و فرداشم که خدا دمش گرم رو سفیدمون کرد....
دیگه اتفاق جدیدم این بودکه محمد حسین اینا اینجان و فضا عوض شده بابا نمیذاره بیچاره ها برن خونشون بابا همش کارو میپیچونه وزود میاد خونه و تا شب بساط بشکن بشکن پهنه وای چقد خوشحالم که این بچه اینقد رو همه تاثیر گذاشته منم که شیفته شب کار میکنم و تا صبح من نگهش میدارم اخه دلم واسه علی اقای بینوا میسوزه بیچاره اومده بود خونه ما چشماش خون بود انقد نخوابیده بود وتازه صبحشم میرفت اداره حالا دیگه من جای اون نگهش میدارم
دیگه حرفی نمونده امیدوارم شبای قدر بترکونیم من که خیلی وقته نرفتم پیش خدا امیدواورم بهمون اشک بده و وای بی صبرانه منتظرم به یادتونم یعنی چی میشه شمام واسم دعا کنید ![]()
![]()





خدایا صدامو میشنوی؟


داشتیم یخ میزدیم قبل یوش! خیلی قشنگ بود تازه به دیزین ام نزدیکتر بود اونم خلوت...
سلام بچه ها خوبید؟اینجا دردو دلای منه حرفامه و مطالبه قشنگ اما در باره عشق من دلم برایه نگرانم تنگیده امیدوارم پیداش کنم دعام کنید ممنون که سر زدید با نظراتون همراهی وکمکم کنید خوشحال میشم اگه خواستید منو با اسم نگران بلینکید و بعد بگید منم شما رو بلینکم فقط دوستای خوبم عشق مقدسه کثیفش نکنید ممنون از حضور گرمتون تو وبلاگه نا قابلم.........