سلام سلام بر دوستان فرهیخته و با درکم....خوشحال نشید این تعریف هارو کردم تا هندونه بدم تو بغلتون که دیر اومدنم یادتون بره...دلم براتون یه ذره شده بود دیگه دفتر خاطراتم وبستم وخاک میخوره وقتی شما هستید...حالا یه چیز بندازید این هندونه هارو بذارید توش تا دم افطار....وویی خدایا دلم ضعف رفت...پس دستا بالا نه بابا پلیس نیستم میگم یه ذره دست بزنیم دوره هم شاد باشیم اما با این قیافه های داغون بیخیل.....ا

راستی خوبید میبینم که بازاره مهمونی گرمه و مثل من به زور تو خونه پیداتون میشه یااگرم خونه اید مهمون داری و....با روزه ها چیکار کردید زنده اید؟من که شدم چوب کبریت...اخه من نمیدونم چم شده هیچی نمیخورم مثلا دیروز تو افطار یه چایی و 2لقمه و تو سحر یک کفگیر.....مامان میگه میمری اخر. تو مهمونی پریروز هی به همه میگفت منو دعوام کنن و بگن که بهم نمیاد لاغر شدم اما من قند تو دلم خیس میخورد...اما نه که از غرض نخورم هااااااااااااااتغذیه ام خراب شده یعنی اصلا میل ندارم خیلی بده ....اهان راستی از کجا شروع کنم به تعریف کردن گفتم دیر بیام گوله زیاد تعریف کنم....پریروز که خونمون قریب به 60 نفر مهمون داشتیم مولودی و افطاری...دوستای مامان که منو اکثرا بعد چند سال دیده بودن همه شون تعجب میکردن و هی میگفتن چقد بزرگ شدی دراز شدی واینجوری شدی واونجوری شدی اوووف یکی نبود بگه مگه باید همون قدی میموندم ...وای اعصاب هیچکدومشونو نداشتم... من ودوستام اومده بودن باهم خوش بودیم ولی وای از دست حرف مردم یکی میگفت چرا لاک زدی ..چرا؟...چرا؟وای یکی نبود بگه تو جمع زنونه چه اشکالی داری ؟چرا همه رو از دین زده کردید ؟هر چیزی یه جایی داره دیگه....اما اخر اون  شب با این حال که کلی خندیدیم یه خبر بد شنیدم و بدون اختیار اشکم (گریه ام)گرفت بعدشم یه بغض نرم مثل هلو که تو گلوو....همسایه قبلیمون که یه پیرزن تنها بود ومن هر وقت مهمون داشتیم ومن امتحان..خونه اون چتر بودم کمکش میکردم اما اون خیلی مهربون مومن بود و اگه ناراحت بودم باهام حرف میزد و سراسر ارامش بود تازه به کوچکترین بهانه بهم کادو میداداما اون تو تولد امام حسن رفت پیش عشقش خوش به حالش.... 

شبم که یکی از دوستام خونمون موند و مام شب تا صبح کلی حرف زدیم وخندیدیم جاتون خالی بحثاز روح افتاد دیدیم خیلی پیچیدس بیخیل شدیم...

قبلش خونه خالم رفتیم و من دختر خاله گلم و بعد 6 ماه دیدم..این خالم به منو ملیکا هی میگفت ما تنهاییم بیاید پیش ما بمونید....تو خانواده مامی من بزرگترین دخترم بعد تنها دختر بعد از من ملیکاست و ما دیگه کسی و نداریم..من قبلا وقتی ایلین بدنیا اومده بود یه شب موندم و کلی کمک این خالم کردم و خاله کلی شاد شده بود....خاله نمیدونست من وقتی با یکی میوفتم شیطونیم گل میکنه اون شب اولش ملیک کلی تو بغل من گریه کرد اما بعد شام انقد خندیدم من باورم نمیشد که یه ادم انقد بخنده که حالش بد شه و کلی شیطونی کردیم و اون طور که بوش اومد خاله ناراحت شده بود...خواهرم اینا شب اومدن که صدای جیغ شنیدیم ملیکا تعجب کرد ما تو اتاق بودم گفتم عادیه حمد حسین اومده بعد رفتم دیدم ایلین بینوا رو زمینه هیشکی تحویلش نمیگیره گریه میکنه منم اونو بغلش کردم....

اهان راستی با بچه ها رفتیم نمایشگاه قران خیلی خوش گذشت شمام برید

 

شنبه ام که مامی بام قهر کرده بود  البته یه ذره حق داشت مامان خوب دختر تبریزی بوده فوق العاده تمیزه و تو هنرو اشپزی و خیاطی کم نداره و تو فامیلم از هر لحاظ معروفه اما من اصلا شبیه مامان نیستم و از این کارا چندشم میشه به نظرم حیف زنه که تو کار خونه تلف شه بابا همیشه بهم میگه از ما مانت یه ذره یاد بگیر اما خوب من با اینکارا جوش نمیخورم و فقط به من کتاب بده و بخونم یا خوراک ورزش کردنم و یا برق کاریی و کارای مردونه بر خلاف اینکه نقاشیم خیلی عالیه و من کار که میکنم اروم ارومه و همه حرصشون در میاد اما از لحاظ سلیقه دست مامان و از پشت میبندم حالا بگذریم من کل خونه رو جارو برقی کشیدم اما نمیدونم یه سوسک مرده از کجا یه گوشه مرده بود اما چون همرنگ اون قالیچه بود ندیده بودم...وای مامی دیگه خیلی عصبی شد و گفت حواست نیست و شبم بابا نشست به نصیحت اما بعد من رفتم از حیاط مایه گذاشتم و یه گل کندم وماچش کردم و حل شد البته این کارا رو بابا گفت انجام بدم من روم نمیشد....اخه میدونید من اردیبهشتی ام و مغروراما همیشه غرور خوب نیست و این روزا رو باید غنیمت شمرد ونباید دل گنجشک مامانی رو شکست البته من به خاطر غروروم هیچی نمیخورد ودلم واسه سفره رنگین مامان یه ذره شده بود و طاقت اخمای بابا رو نداشتم وخوب این قهرم 1روز بیشتر طول نکشید اما تو خیالات مامان من خانوم تر شدم نمیدونه که مدرسه ها شروع شه دوباره وظیفه من اتاقم و درسا میشه.....بگذریم

قبلشم که رفته بودیم خونه عموم و بابا بعد شام ساعت 11گفت حاضر شیم و بریم اما تا ما بیایم دیدیم بحث عمو ایتا تازه جون گرفته و مثلا مردا کمتر از زن ها صحبت میکنن که تا سحر حرفای اونا تموم نشده بود....من زن عمو ومامان هم سر رمان صحبت کردیم..تازه من فهمیدم اونا چه رمان خون حرفه ای هستن و مامان ۲تا رمان تو این ماه کمتر از زن عمو خونده بود....و زن عمو هم منو تو راه اورد و بهم باز باران و داد که فوق العاده بود و من به زن عمو گفتم دوست دارم واقعی باشه و زن عمو گفت شخصیت تو مخلوطی از ترانه و باران و واقعا همینطور بود چقد قشنگ بود....حالا بعد با عمو صحبت کردم و من یه چیز خوبی ازش یاد گرفتم چقد خوبه که ادم تو دیدار ها از هم چیز یاد میگیره.....عمو من زیاد اعتقاد نداره اما احترام میذاره ومیگفت که اگه ما میریم جهنم چون فرکانسی که  از بدنما ساطع میشه با فرکانس خوبیا مچ نمیشه و ما تو خوبیا نمیتونیم بمونیم....به نظرم همه چیزی که خدا بهمون گفته واسه خودمون خوبه ما نمیفهیم حالا هی ما بگیم تا نفهمم چرا....خوب تو که الان نیفهمی بعدم که بفهمی دیگه دیره عین بچه ادم خوب گوش بده دیگه مثلا شما میدونید تو اروپا با وضو درمان بیمار میکنن؟

اما شب سه شنبه که من نگران بودم تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم دیدید وقتی ادم کارش گیره پیش خدا چقد بهش نزدیک میشه؟ن جلو پنجره ام خیلی خوشگله از 3تا شیشه جلو یکی از شیشه ها درخت خرمالو همسایه پایینیه و 2تا شیشه سمت راست چراغای شهر ...وای من اتاقمو فقط واسه همین دوست دارم..البته دوست داشتم یه جاده ام بود تا ماشینارو میشمردم البته کار مسخره ایه...و به یه نقطه خیره شدم و به همه چیز فکر کردم وسر اهنگ نیستی (یاس)بعد این همه مدت گریه کردم و فرداشم که خدا دمش گرم رو سفیدمون کرد....

دیگه اتفاق جدیدم این بودکه محمد حسین اینا اینجان و فضا عوض شده بابا نمیذاره بیچاره ها برن خونشون بابا همش کارو میپیچونه وزود میاد خونه و تا شب بساط بشکن بشکن پهنه وای چقد خوشحالم که این بچه اینقد رو همه تاثیر گذاشته منم که شیفته شب کار میکنم و تا صبح من نگهش میدارم اخه دلم واسه علی اقای بینوا میسوزه بیچاره اومده بود خونه ما چشماش خون بود انقد نخوابیده بود وتازه صبحشم میرفت اداره حالا دیگه من جای اون نگهش میدارم

دیگه حرفی نمونده امیدوارم شبای قدر بترکونیم من که خیلی وقته نرفتم پیش خدا امیدواورم بهمون اشک بده و وای بی صبرانه منتظرم به یادتونم  یعنی چی میشه شمام واسم دعا کنید

هوراا/اوج هیجان

وای چه خوشی گذشت امروز ....یعنی روز موفقینوو...ای وای یادم رفت سلامم رفت لای در ببخشید....الان اخه کلی شادم به نظرتون چیکار کنم؟جیغ؟نه همساده ها فکر میکنن از مرکز توانبخشی فرار کردمو و اونام فرار میکنن نه نه این با اصول همساده داری همخوانی نداره؟؟البته من از درون جیغ کشیدم و وجودم در حال انفجار نه انزجاره..اصلا خودتون وقتی زیادی شادی دارید چیکا میکنید؟ای بی تربیوتا فضول خودتونید...جنبه داشته باشید با نیت پاک جهت نظر خواهی بود...اوخ نکنه من زیاد حرف میزنم؟نه خیرم الان انرژی مو تخلیه میکنم که تخلیه نمیشه...الان میتونم تا اصفهان بدووم!حالا چرا اصفهان باشه واسه بعد.....خوب من البته تو جون کسی و گرفتن واسه تعریف کردن خبره ام.....اخ راستی ببخشید چند روز نبودم تو پست بعدی رو مخ همتون (درختچه حیاط:بغل مخ نکته اخلاقی:من رشته ام تجربیه)موتور میرونم(موتور و نمیرونن)
یعنی خیلی اتفاق افتاد...اما الان هیچ اتفاق خواستی نیفتاده...اخه یه ذره مزه اش رفت چون الان شب شده مثل صبح رو اسمونا بای بای نمیکنم.....هیچی صبح مثل خانوما برا اولین بار بعد سحر و بعد 1سال فکر کنم...پا به مسجد گذاشتم محض ریا.....اخه تو ظهر واینا همه میان حال نمیده و گفتیم مزه صبح بیشتره.....بعد دیگه شنگول شدم و روزمو به فال نیک گرفتم و خرامان به دامن گرم خانه برگشتم...دیشبش تا ساعت 3 نگران بودم و گریه میکردم...تا رسیدم خونه بابا گفت حاضری من رفتمااا....منم تریپ صورتی تنم بود دلمو زد نه کتک!بنفش پوشیدم تا روزم به نیک بگذره قبل رفتنم وضو گرفتم دیدی ادم کارش پیش خدا گیر میکنه مومن میشه؟بعدش شتر یا هر حیون دیگه دیدی خوب مسلمه که نمیبینی مگر تو جنگل...شتر و جنگل؟حالا شاید شد!خوب رفتیم ساعت 7.45 در باز شد منم منگوول شدم نه شنگول...حالا بگذریم که قیافه من دیدنی بود مخصوصا با مامی قهر بودم بعد میگم چرا..نکته اخلاقی نبودا شما یاد نگیریدا.. خوب خلاصه میگم چون میخوام لالا کنم اخه از رو هم نمیرم..چون بعدش کلاس داشتم اونم زبان داشت لالایی میگفت صداش میپچید میخواسم بای بای کنم به این حالت اما شاد بودم و تا ته گوش دادم...کسی جای من بود الان جنازه بود...شایدم هستم گریه کن ندارم؟اول این داداش باهوشم تاریخارو همهانگ نگرفته بود به منو مامی گفتن برید20سپتامبر(نخود قرمز...)!دیگه باید طبق میووردن تا اشکای منو جمع کنن...انقد سرخدا غر زدم که دلم واسش سوخت که منو افریده....یاد دیشبم افتادم که چقد دعا کردم همش کشک نه اش اونم از نوع شوله قلمکار شده بود یاد داداشم افتادم که چقد دل براش تنگیده بود...مامی ام که قیاف منو دید تسبیح خوشگل فیروزه ای شو در اورد و نظر کرد بابا هم رفت تو ببینه چیکار میتونه کنه که ساعت 10.55 برگشت نمیدونم تا بر گرده چی کشیدم زیر ه نگاه های سنگین و رنگین مامان....اما اومد و من زیر چشمی نگاهش کردم..و فهمید با یه سطل عسل و اب و لیمو(شربت امام رضا:سرما خوردید بخورید کلی سر کیف میشید)نمیشه خوردم....گفت میگن نووووووووچ نمیشه اما چشاش میخندید..مامان گفت غیر ممکنه صلوات رد خور نداره نظر کردم...گفتم بابا برق چشات چیز دیگه میگه ماه رمضوونه ها دروغ به شوخیشم بده مامان گفت تو موهاتو بکن تو..بابا در حالیکه خندشو نمیتونست قایم کنه گفت پاشید بریم قبول کردن اما بیچاره مرد رو دیونه کردم....مامان گفت:واسه من که فرق نمیکرد فقط واسه مصطفی(داداشم)و این دختر خانوم دسته گلتون که شمایلش عکس گرفتنی بود!رفتیم تو و از سر روی من شادی میپاچید...حالا تقریبا حل شد رفت تا 8 شهریور....اوخی یعنی اگه من دادشیو بعد این همه مدت ببینم چی میشه؟چیکار میکنه؟وای دلم داره قیلی ویلی میره تا اون روز سکته نکنم خوبه (سکته قلبی مغزی یا هردوش)...ذهنم از این همه سوال پره اخه ما دیگه انقد همو ندیدیم مثل غریبه ها شدیم...اونو بیخیل اینو بچسب که تا 15 مهر مدرسه نمیرم وااااااااااااااااای این دیگه تا ما فی خالدونش قشنگه و تمام خسته گیم در میره ومن گوله واس کنکور میخونم البت مامی اینا تا ابان میمونن وای اینم خوبه چون خواهرم اینا میان پیشم و میشه تحملشون کرد چون محمد حسینم میاد که این نکته اساسیه قضیه است..

خوب دیگه این اخر باید از اصل قضیه تشکر کنم که رومو زمین ننداخت و میتونست اون قیافو تا اخر امسال واسم درست کنه اما نکرد واسه همین مرامته که عاشقتم و اسمون گیرمون کردی دیگه اوس کریم دمت قیژ دوست دارم

مهمونی

12.00

سلام خوبید دوست داشتم زودترپیشتون بیام اما پنج شنبه .....پنجشنبه بعد از سحری گوشیمو خاموش کردم به امید اینکه دیگه کامل تا ظهر بخوابم و روزه رو راحتربگیرم و برای یه روزم که شده تو تابستون رنگ خونه رو هم ببینم اخه من سعیمو کردم تا این تابستون کلی خوش بگذرونم که سال دیگه باید قاطی کنکوریا کتاب بجوام !

 کلی زحمت کشیدم تا تا صبح بیدار بمونم(،اصلا من با این خواب مشکل دارم......تو امتحانا که تا صبح بیدار بودم و خودم میدونستم کارم اشتباهه!بعد سعیکردم شبا زود بخوابم و زود پاشم (سحر خیز باش تا کام روا شوی)خیلی خوب بودا من واقعا به این مثل ایمان اوردم که ماه مبارک شروع شد و( روز از نو و روزی از نو))....خلاصه..با کلی امید خوابیدم که ساعت 10 صبح مامی اومد بالا سرم یه چیز تو مایه های جیغ فرابنفش شنیدید؟بعدم با یه لیوان آب بالاسرم وایساد وگفت پا نشی میریزما.....

وای میخواسم گریه کنم....که مامان گفت داریم میریم خونه خواهرم اینا و دلش واسه محمد حسین(جوجو،نخود،فندق...اسمای دیگشه) یه ذره شده...نکته اخلاقی اینجاس گفتم خاله شدم...قبل اینکه بدنیا بیاد میگفتم صداش دراد تلویزیونو میکوبم تو صورتش و از روش رد میشم میگم ندیدمش...دامادمونم میگفت...منم یادش میدم که بیاد کتاباتو پاره کنه و همه میریختن سرم......حالا که بدنیا اومده این وروجک یه جایی تو دله همه باز کرده مخصوصا من که وقتی از این جا میره تا چند روز ماتم دارم  و .....خوب دیگه مامی ام دست گذاشت رو نقطه ضعف من و من 3متر پریدم و وقتی رسیدیم سر بچه دعوا بود خواهرمم که از گریه هاش خسته شده بود غر میزد .....وای انقد ناز شده بود خدایا....تازه اونجا خالم اینام بودن ..تا تونستن روزه گرفتنو روسری منو مسخره کردن اون پسر خاله نامردم که هرچی من دوست داشم جلوی من تا ته خورد...ولی تا میومدم غر بزنم مامانم دختر دختر خالمو که جثه ریزی ام داره و 9 سالشه و روزه بود و کلی فعالیت میکرد میکوبید تو سرم...عوضش منم سر افطار کلی پز دادم..بعدم دیگه نصفه شب به زور بچه رو از بغل بابا گرفتیم و من فهمیدم چقد مامان اینا تهنا شدن ....تازه فهمیدم اصن تو این تابستون غیر ممکنه من  خونه بمونم.....الانم دارم میرم مهمونی

دردودلای یک گناهکار.....

سلام......قبل از اینکه بخوام در مورد خود ماه مبارک صحبت کنیم....دوست دارم خدایا باهات حرف بزنم.کاش این پست رو تو میخوندی.....حالا که1سال گذشته حالا که ازت دور بودم.....اما ببین حالا سارات برگشته...!خدایا باورت میشه این همون انسانیه که تو بهش جلو ملائکت افتخار کردی و اون خودش انقد کثیف کرده و آبرو داری کرده؟


خدایا صدامو میشنوی؟بگو مثل اون روزا هنووز دوسم داری!مگه من نگفته بودم کل دنیا اگه دوسم داشته باشن اما تو نباشی یعنی جهنم ...اما اگه کل دنیا ازم متنفر باشن ولی فقط تو دوسم داشته باشی دنیام بهشته؟خدایا جهنممو درست کردی ؟نه خودم درست کردم اونم باچوبای گناهام..این همه چیزو بدون تو میخوام چیکار؟مگه من جز تو خدای دیگه ای ام دارم ؟

نمیدونم چرا روز اول اینطوری شروع شد.....میخواسم از اون اول...اما نشد.....چقد بده که توتوفیق روزه گرفتنت و اونم روز اول  ازم گرفتی؟دوست نداشتی پیشت بیام؟مثل بابا اینا سر افطار با افتخار دعا کنم و بگم بنده توام؟اره تو بهم لطف کردی...اما رسمش نبود که.....وای خدا دارم خفه میشم.....کاش اشکامو ازم نمیگرفتی.....کاش هنوز میتونستم...نگو دیگه اون روزا بر نمیگرده ،نگو!

اخه عشق من من که جز تو کسی و ندارم!یادته تو شبای تنهاییم فقط با تو بودم با تو حرف میزدم.....خدایا ساده تر بگم...من عاشقت بودم...من این چیزایی که این اخوندا میگفتن نمیفهمیدم ونمیفهمم...من فقط تو رو دوست دارم هیچی دیگه نمیدنم...میخوای ببریم جهنم؟اره من گنهگارم..من که از خدامه،اگه تو با جهنم رفتن من اروم میشی من فقط میخوام تو راضی باشی اگه راضی میرم....اون سوختن ودوست دارم..اما به همه میگم چقد دوست داشتم...چقد!توام انصافا واسم کم نذاشتی مثل بقیه عشقا نبودی همیشه پشتم بودی هروقت صدات میکردم کنارم بودی حرفاموگوش میکردی و به کسی نمیگفتی...همه کار از دست بر میومد وکمکم میکردی...اشکامو پاک میکردی جلو همه ابرومو نمیخریدیو....بازم بگم کم گفتم...چقد صدام کردی و من سرگرم بودم ودور خودم میچرخیدم در حالیکه همه چیز تویی... من خیلی بد بودم امانگو نامردم من نمیفهمیدم ..اگه واس تو نسوزم واس کی بسوزم؟واس بی معرفتای دنیا؟واس کسایی که اسم خودشونو گذاشتن انسانو فقط لگد میکنن......

کاش از اون خونه نمیومدیم...من عاشق اتاقم بودم...اتاقم کوچیک بود اما هرجا شو نگاه میکردی با تو خاطره داشتم...اما الان چی؟تو این 1 سالی که اینجاییم اتاق به این گند گی اما وقتی تو نیستی کاش نبود...کاش مثل اون موقع ا دادشم و نمیبردی و هنوز تو سر وکله هم میزدیم و خونه انقد خلوت نبود...امروز سحر مثل همیشه نبود اولین بار بود که 3نفر بودیم..من خجالت میکشیدمبیام پیشت اصلا میل خوردن نداشتم الانم دارم از گشنگی میمیرم...اما همینش قشنگه ...مثل قابلمه ای ام که سیاه شدم باید سابیده شم تا سفید شم....من دردم میاد اما لازمه.......

خدایا تو گفتی جوان گناهکاری که توبه میکنه رو دوست داری نه؟مگه نگفتی چه کنم بامشتی خاک مگر بیامرزم؟خدایا دوباره دستامو میگیری؟وای............من چقد از تو دور شدم..تو این همه سلول و اینارو گذاشتی که فقط واسه 1 ثانیه زنده بودنم تلاش کنن اون موقع من از نعمتای تو استفاده کردم و گناه کردم!حاج اقا تو اعتکاف میگفت...بچه ها نرید دیگه بر نگردید شیطون نتظره..مسجد و زمین دلش واستون تنگ میشه.......کاش من نمیرفتم....گفت قدر خودتونو بدونید ،ارزشتون بالا تر از اینه که...میگفت مجبوریم خوب باشیم چون اونایی که خوب نبودن نتیجشو دیدن این یه قانونه....وای خدا چه زود فراموش کردم..

گل من منم مثل این همه ادم که پیشت اومدن بالاخره بهت میرسم....من مامان بزرگ مامانم وحتی نمیدونم کیه....یه روزی منم فراموش میشم دوباره چرخه زندگی ادامه داره و ولی من دیگه وقتم تموم شده....اگه یه ذره بهت فکر میکردم به جای این همه ادعا الان دیگه همه دنیا بد نبود...

عزیزم تو میدونی سارات به جز تو هیچ کیو نداره و نمیخواد داشته باشه...حالا که خودت اومدی دنبالم کنار سفرت دستامو بگیر واسه همیشه بذار پیشت بمونم....

 

من برگشتم

سلام خوبید منکه سر خوشم میبینم که امروز ضایع شدید ماه مبارک نبود...منم اره برگشتم اما مسافرت چی؟انتظار داشتید چی بشه ۳ تایی منو مامان وبابا رفته بودیم من به بابا نگاه میردم هین جور میچرخید کار دیگه ای ام که نداشتیمنه این که بد باشه نه هیچی تو دنیا بد نیست بالاخره سفر با فرقونم سفره...روح ادمو اروم میکنه اما اخه این اولین شمال بود که من تنها بودم و از دلقک بازیاو....خبری نبود

میدونید بچه ها بعضی وقتی تنهایی لازمه شاید بهترین چیز باشه به ادم فرصت فکر کردن میده کلا قشنگه البته من تنها نبودم خدا پیشم بود هرچند من فراموشش کرده بودم

کولمو جمع کردم اتفاقا یه سوسکم اومد استقبال...دیگه موبایل مثل هیشه نمیزنگید یکی غر بزنه سارا فلان چیز یادت نره....من تو کل این چند روز هندز فری تو گوشم بود با کسی کاری نداشتم سر اهنگ تو ماشین با کسی کلکل نمیکردم کسی نبود بگه موهاتو بکن تو!مامان اینام انگار که دیگه با این قضیه که خواهرم سر زندگی خدشه و دادشمم باید یه بار تو سال ببینم کنار اومدن دیگه مامان از این قضیه ناراحت نیست منم اگه دوستام نبودن....؟هرچند اونام نبودن خدا بود اما من دیگه کنار اومدم من سعی کردم از این فرصت استفاده کنم و همه چیزو خاک کنم....شمال خیلی گرم بود اما وقتی رفتیم بلدهداشتیم یخ میزدیم قبل یوش! خیلی قشنگ بود تازه به دیزین ام نزدیکتر بود اونم خلوت...

تو شمال من از شیطونیان دست بر نمیداشتم مثلا خیلی کم پیش اومد از در برم ت معمولا از دیوار میرفتم بالا تازه از چند تا درختم بالا رفتم کلی مامانم حرص دادم اوه انقد مامان و حرص دادم مثلا یه بار حس محبتش گرفت گفت بیا با ن بخواب ام تا صبح نذاشتم بخوابه انقد خندیدم اخر سر بابا بیدار شد غر زد و من مچاله شدم تو پتو....

خاطره زیاد دارم...اون عصری که نشسته بودم کنار ساحل و اهنگ می گوشیدم و با چوب رو ماسه ها مینوشتم..همه ۶۰ نفری میومدن و...راستی پارازیت اون کودو م دانشمند بود که ر ماسه ها مسئله های هندسی ش نوشت بعد یه سرباز اونارو بهم زد و بخاطر اعتراض اون دانشمند کشتش؟)خوب بابا باهوشید!داشت میگفتم من به دریا زل میزدم باهاش حرف میزدم لمسش میکردم اونم با مرام بود همش میومد ژیشم اشک چشما م با اب دریا قاطی میشددریا من و میفهمید...یمیدونم چرا اما یدفعه احساس کردم یکی پیش نشسته بود یه خانومی بود سنش میان سال بود دستاش چروکیده بود گفت دخترم چرا گریه میکنی؟دستم و زدم به صورتم دیدم خیسه خیسه اشکامو پاک کردمو گفتم هوچ دلم گرفته بود گفت.....از من گرفته تر؟مامان اینا پشتم بودن رو زیر انداز نشسته بودن  میگفتن میخندیدن حواسشون به چشمای من نبود...البته من پشتم بود نمیدنم چرا اون زنه پیش من اودم بود وتنهایی مو داشت بهم میزد من که تو درون داشتم حرص میخوردم گفتم خوشحال میشم بشنوم......فقط یه جمله گفت و رفت میگفت۱۰ سال پیش هین دریا پسر ۱۹ سالشو ازش گرفته  ببغض کرد ورفت....میخواسم بیشتر باهاش حرف بزنم اما اون دیگه رفته بود...

با خودم گفتم ماها همون یه مشکلی داریم اما هیشکی نمیتونه مشکل کس دیگر و تحمل کنه خوبه کمتر غر بزنیم مشکلات ادمو میسازه مثله الماس که هرچقد تو فشار بیشتری باشه قشنگتره!!!مشکلاتم نازن تنهایی با اشکاش قشنگه ان موقع اس که مستقیم میری تو بغل خدا و اون بغلت میکنه....

 

 

بلده

اما بلده من که اولین بارم بود رفتم تو این روستا گفتم قبل یوش ا!کلی حال کردم هواش منظره هاش واقعا قشنگ بود بعد یه چیز جالب بافت سنتی و مومن نشینی داشت مسجداش زیاد بود ....یه رودخونه داشت عرضش زیاد بود منم یه سنگ گنده پیدا کردم نشستم روش کتاب میخوندم .....که.....بابا شوخی شهرستانیش گرفت هولم داد منم خیس شدم عمقش زیاد نبود منم عین پر رو ها تو اب نشستم اما دیگه هیچ لباسی نداشتم نشستم تا خشک شم(گیتار بزن تا برسه...)

من دوست داشتم از کوه ها درختا بالا برم کلا با تارزان قرار داد دارم اما هیچکس باهام نمیومد البته بابامم مثل خدم شیطون بوده اما الا دیگه مثل من که نیست مثلا من میخواستم از کوه بالا برم که بابا یه ذره باهام اومد بعد گفت بقیشو خودت برو مامان تنهاس !مامان تنها بود اما من نبودم البته خوب حق داشت نمیدونم!!!!!

راستی اصل مطلب موندهما مثلا از یه مرده تاریخچه مسجدی رو پرسیدیم چتر شد اومد باهامون البته خوب بودا خیلی اطلاعات داشت منو متحول کرد....در حدی که من مو هام کردم تو....خیلی نورانی بود از این ریشو چندشا نبود واقعا ایمانش واسه اسلام بود میدونید چی میگم؟مطالبی که اون میگفت من تا حالا جایی نشنیده بودم شما اگه بیشتر میدونید بگید درمورد علم معنی حروف بود...ماان ن که تو این چیزا کلی ادعا داره عمرا کم نمیاره تند تند مینوشت...بابا ام همینطور سوال میژرسید که اون کم بیاره عین نوار میگفت همینطوری.....ما۱بیت شعرو نمیتونستیم حفظ کنیم حالا من چیزایی که از کاغذ چروکیده مامان فهمیدم اینا بود:

زن:ز :حضرت زهرا.....ن :نور...که همه ی زن هارا تحت پوشش قرار داده زن هایی که به دنبال حضرت زهرا هستند بدنبال نون نورند....زن در زینب است...زن تمام عیار حضرت زینب است او فاطمه ای است برای حضرت فاطمه .

هرکه حسینی بود فطرت او زینبی است زنی که با عفت است غیرت او زینبی است یعنی زن در کلاس احد واحمد ونور است

کسانیکه عفت را سر بریدند نبرد با نور دارند زن:ز زبان دارند.ن: نیستی

خودشان قاتل خودشان هستند...ارزان خودشان را فروختند

حضرت زهرا شخصیتی است که بیت مطهرش بسته شده باعرش و تمامی گوهرش

او را خدا برای خودش افرید تا هر سحر بنشیند برابرش(نور در مقابل نور

شرط پیامبری که به پسر داشتن نیست....مردی پیامبر است که زهراست دخترش

نیمش نبوت و نیمش ولایت است........حالا علی صدا زنمش یا پیمبرش

یا علی بی فاطمه حاشا علی.......مرتضی زهرا بود زهرا علیست

احمد محمود و محمد علی است................هست علی احمد و محمود علیست

میگفت ارزش زن خیلی بالاتر از اینه که ...من خیلی از حرفاشو نفهمیدم اماخیلی شیرین میگفت در حدی که من تو گوشیم مداحی ندارم اما همش گل ناز تو راه گوش میکردم و گریه......

هر کلمه ای میگفتی جوهر وعرضشو میگفت.....مثلا کلاس:کلاس: ک کشتی ولایت /انهایی که با حضرت نوح بودند غرق نشدند....ل:لب از غیبت فرو بسته /الف:در کلاس احد واحد باشید /سین سیر و سلوک وسیر الی اله................

مرد و اینارو خیلی چیزا رو گفت اخرشم چون دهنش کف کرده بود مامان از من مایه گذاشت از کوله من یکی از کتابامو داد بهش!!!!اخرشم دیگه برگشتیم با این همه کار من باید برم حیاطو بشورم تا مامی عصبی نشده فعلا

نمیدونم تو همه چیز تو همه دیدارا نگاها یه رازی وجود داره حتی کلمات.....خدایا ما بعضی وقتا خیلی گمیم مارو به حال خودمون بیار...

خیلی حرفیدم ببخشید خسته شدید؟

تاریخچه لیلی و مجنون

لیلی و مجنون داستانی عربی است که حقیقت یا افسانه بودن آن جای بحث بسیار دارد. در ادبیات عرب شعرهای زیادی در وصف لیلی و عشق سوزناک او وجود دارد، که به مجنون یا قیس عامری نسبت می‌دهند، اما ظاهراً از شاعران مختلفی بوده‌است. داستان لیلی و مجنون در ادبیات فارسی نیز مشهور بوده‌است، تا این‌که در سال ۵۸۴ هجری قمری «حکیم جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف» معروف به نظامی گنجوی آن را به عنوان سومین گنج از پنج گنج خود به نظم می‌آورد. این داستان جز جانمایهٔ آن، که افسانه‌ای عربی است، بیشترش آفریدهٔ ذهن خلاق و طبع موزون استاد بزرگ شهر گنجه، (نظامی) است و آن‌چنان در ادبیات فارسی و کشورهای همسایه مورد توجه قرار گرفته‌است که پس از او ۳۸ شاعر فارسی زبان، ۱۳ شاعر ترک، و ۱ شاعر اردو به تقلید از نظامی، این داستان را به نظم آورده‌اند.

البته ما وقتی اول دبیرستان بودیم یه شعر درباره مجنون بود معلممون که توضیح میداد می گفت لیلی و قیس و از هم جدا کردن که قیس دیونه میشه و اسم مجنون و رووش میذارن و سر به بیابون میذاره.....لیلی ام که یه روایت میگه دق میکنه....

یه چیزی که واسه من خیلی جالب بود این بود که مجنون انقد رفته بود در خونه لیلی و لیلی در و باز نکرده بود........مجنون دیگه خسته میشه وقتی لیلی میپرسه کیه میگه تویی.....که لیلی در بالاخره باز میکنه ...کار با صحت داستان ندارم..این یه روایته اما محتواش قشنگه تو عرفانم همینه عارفا میگن ما انقد غرق عشق میشیم که من وخدا نباشه یعنی همونطور که خدا از روحش در ما دمیده مام به خدا میرسیم یکی میشم....همنطر که چوب خشک میشکنیم صداش در میاد مام که از خدا دوریم نباید صدامون در بیاد؟

بیخیل نمیخوام از بحثمون منحرف شیم...درسته لیلی و جنون واقعا عاشق بدن عشقی که شاید غیر ممکنه تو این جهان پیدا کنیم چون عشقا کثیف شدن هدفا تغییر کردن....نیدونم نظر شما چیه؟؟؟!!

اونا سختی کشیدن واس هم مردن اما در عوض این عشق اسمشون موند البته خدا مارو به هم ابسته کرد تا بتونیم تو این دنیا دوام بیاری بتنیم دوریشو تحمل کنیم اما ما ها نامرد شدیم......

کاش هنوز میتونستیم تو این دنیا ان عشق به وجود میوردیم همدیگرو بیشتر دوست داشتیم و به هم نامردی نمیکردیم و دو رویی و دروغ وو از دلامون پاک یکردیم و راحت دل نمیکندیم......تا شاید باز لیلی مجنونی به وجود میومد این همه ادم از.........نمینالیدن.........

خدایا دستامونو بگیر.....

 

شمال

سلام دوستای خوبم.......چطورید دیروز یکی از دوستام زنگید بم خیلی محترمانه ضد حال زد(البته شوخیدم)چون من اصلا از انتقاد ناراحت نمیشم که هیچ کلی ام خوشحال میشم....گفت که...چی گفت؟اهان گفت این همه چرت و پرت چیه مینویسی ؟محترمانس دیگه شما گیر ندید حالا....نه جدی این مطالبی که خودم ننوشته بودم و میگفت همین ماسک پوست  خنده و اینا ....راست میگه موضوع وب من یه چیز دیگست...واس نگرانم بود اما ایا واقعا واس کسی بنویسم که میدونم دیگه نیست و ایناروو نمیخنه؟؟؟اما کلی اینارم گذاشتم حصلتن سر نره همش حرفای مارم نشنوید و اطلاعات عمومی ام بالا بره  اینا بعد تازه گفت خاطراتت قدیمی ا یعنی میذاری بگذره بعد مینویسیمن منظرشو نفهمیدم شما فهمیدید؟ نه اون راست میگه ا بچم نظر داده....راست میگه خاطرات خرداد و دیر نوشتم...اخه من کلی حرف دارم بعد نوشتن طول میکشه که من وقت ندارم....اا این همه مینویسم ای نامردا...

خوب منم دارم چند ساعت دیگه میرم شمال مامی داد میزنه لباساتو جمع کن دیگه برم مامی  و حرص ندم لب ساحل  دعاتون میکنم

دلم براتون تنگ میشه فعلا بای

اگر بپذيريم که آن چه امروزه از داستان ليلي و مجنون در اختيار ماست، ريشه در ادبيّات عربي دارد، بهتر است که به دنبال ريشه هاي اشعار عاشقانه در ادب عربي بگرديم. برخي از محقّقين، عشق در اشعار عرب جاهلي را سرچشمه گرفته از دو منبع ايراني و سنن جاهلي مي دانند. اينوسترانتسف در اين باره مي نويسد:
«در عربستان جاهلي از درجه ي ممتاز و مترقي فرهنگ ايراني ساسانيان به خوبي آگاه بودند. از جمله اتباع شاهنشاه ايران در ولايات غربي کشور، عده زيادي عرب بودند که ضمن معاملات تجاري، حکايات و شايعات راجع به عظمت ايرانشهر را بين قبايل صحراي شام و در قسمت جنوبي جزيره ي عربستان منتشر مي ساختند . افکار و عقايد مذهبي ايرانيان نيز بين قبيله هاي عرب مورد توجه بوده و رواج داشته است. مثلاً ما ...

ادامه نوشته

خرداد

سلام دوستای خوبم چطورید؟تابستنم که شروع شده امیدوار بهتون خوش گذشته باشه به من که خیلی خیلی خیلی خوش گذشته امیدوار بقیه شم همینطور باشه ....من سعی کردم دیگه شیطونیام تو تابستون امسال دفن کنم  اخه تابستون سال دیگه باید خر بزنم واسه کنکور....البته نباید زیاد بهش فکر کنم ت هر کمتر باید پست بنویسم.....وای زندگی چه سخت میشه....راستی به همه کنکوریا خسته نباشید میگ همتونو درک میکنم...البته جاتون خالی مدرسه کلاس اجباری گذاشته بود اما پیچوندم فقط 3 نفریم که نمیریم این یعنی شجاعت!!!! خوشم اومد !البته نکه هیچی نخوندم!قرار بوود تو تیر زیستو تستاشم تموم کنم درس 1 ام اما!!!خیلی عذاب وجدان دارم چقد درسا خوب بوود بچه ها استرس دار چیکار کنم سر خورده شدم!!!یادش بخیر خرداد چقد خووب بود البته من که درس نخوندم نتیجشم گند زدم فکر کنید عدلم شد 19.03وای این یعنی افتضاح!!!البته پایین ترین نمرم 17.50 بود که امادگی دفاعی بود!!با ورزش18 با جغرافی17.75!!!نه؟بیخیل سال دیگه جبران میکنم......یادش بخیر سر امتحان ادبیات اخرین امتحان انقد گریه کردم نه واسه درس19.50 شدم واسه معلممون ،درسامون چه روزایی داشتیما.....اخر برگمم که جای اشکام مونده بود ..کلی شعر نوشتم...اما نذاشت معلممون بفهمه که فکر کنه قضیه خود شیرینیه و....وای شبه امتحان زبان فارسی 2 روز وقت داشتیم اما من روز دوم ساعت 2 شروع کردم به درس خوندن قبل امتحان ترم اولو نخونده بودم....شدم19.75 !کلی خندیدیم....

اما اول خرداد ....!دختر عموی گلم نرگس که همسن من بود فوت کرد من تو فامیل بابام فقط اونو داشتم...رو روحیم خیلی تاثیر داشت ماو اقعا مثل خواهر بودیم هنووز شبا اسمس اشو که هنوز دارم میبینم گریه میکنم وای تو اوون هفته حال هممون بد بود...با این حال مامانم حال منو دید همه عروسکا و عکساشو جمع کرد....حالا2ماه گذشته......ماادما فکر میکنیم همیشه زنده ایم ولی.. خیلی عقبیم...نمیدونی دنبال چی میگردیم همه باهم دعوا داریم...خدایا اون روزی که من میام پیشت پاکم کن تا خجالت نکشم من همه چیو فراموش کرده بودمچقد ازت دور بودم در حالیکه همیشه پیشم بودی منتظرم بودی صدام میکردی....اما من دنبال کار خودم بودم دوره خودم میچرخیدم درحالیکه همه دنیا تو بودی......

نرگس من اگه همیشه باهم بودیم و بدون هم حتی ۱ دونه مهمونی ام نمیرفتیم...اگه همیشه غم خوار هم بودیم...اون شب یادته دلت گرفته بود شب تا خود صبح باهم بیدار بودیم ودستای همو گرفته بودیم و گریه میکردیم؟من هرچی از خاطره هامونو شیطونیامون بگم کم گفت..کاش مامانتو میدیدی چقد پیر شده کاش اشکامو میدیدی من دیگه بی تو خونه کودوم فامیل برم؟عزیزم تو که فرشته بودی و رفتی پیش عشقت به خدای خودت رسیدی بازم دختر عموتو تنها نذار یادته اخرین بار بم چی گفتی ؟یادته اومدم توسی سی یو هوشیاریتو از دست داده بودی اما بم خندیدی؟دختر عموت منتظرته بازم پیشم بیا تو قول دادی که.....

برای شادی روحش فاتحه یا صلوات هر چی مرامتونه......اونم همسن و سال ما بوود خیلی سخته نه؟