تموم شد
سرم اومد...گریه ها ...خنده ها....همه چیو تموم کردم..
داستان زندگیم مثل رمان ها شد...!بعد ۳سال پیدات کردم...کاش پیدات نمیکردم...اا خوب شد ازتو امثال تو
متنفر شدم....ممنون که بهم فهموندی جز خدا هیشکی لیاقت اشکامو نداره...تازه فهمیدم دنیا خیلی
قشنگی داره و عشق و خدا داده تا بتونیم دوریه خدا رو تحمل کنیم نه غرق شیمو اونو فراموش کنیم
باید برم به سمت اینده ای که منتظرمه ...مهم دیگه کنکوره بس....تا کی سرگردون باشم...امشب بعد مدت
ها رفتم مسجد سر راه الکی...با خدا حرفامو زدم ....زیر نگاه هایی که مثل جذامیا بهم نگاه
میکردن...چادر سرم کردم...خیلی وقت بود چادر و...قداستشو...لمس نکرده بودم...مو هامو کردم تو...تو
جانماز نشستم...
دیر رسیده بودم...مداحه دعای کمیل میخوند...رفتم تو سجده...تسبیح و سفت گرفتم...میگفت:الهی و ربی
من لی غیرک...صداش تو گوشم تکرار میشد...میگفت خدا میگه من از گناه بندم شرمسارم واون جز من
پناهی نداره پس امرزیدمش..و کیف اصبر علی فراقک...از سجده پا شدم صورتم خیس بود...چشمم به دختر
بچه ای افتاد که صورت ملوسشو تو چادر پوشونده بود از خودم خجالت کشیدم اعصابم خورد شد اومدم
خونه....مثل بچه ها رفتم بغل مامان..مثل بچه ها ...هیچی ازم نپرسید...از چشام همه چیو
خوند....گوشمو گذاشتم رو قلبش و با صداش اروم شدم....قشنگترین صدا بود
سیم کارتمو شکوندم...گوشیمو دادم به مامان و واسه همیشه از شر همه چی راحت شدم...
دیگه باید تصمیممو بگیرم نمیشه که اینجوری من گریه کنم اون شاد باشه من به پاش بسوزم و اون...
از فردا صبح با برنامه باید درس بخونم....خوشحالم عیده داره میاد داداش جونم برمیگرده ایران دلم یه ذره
شده براش .....میخوام همه چیو فراموش کنم....دیگه بسمه داغون شدم...
فردا ازمون دارم هیچی نخوندم...امیدوارم ادم بشم...دیگه دور همه چیو خط بکشم حتی دیگه اینترنتم
نیام...چه خوب میشه نه؟؟
خدایا کمکم کن خسته ام ...خیلی خسته....دستامو بگیر

سلام بچه ها خوبید؟اینجا دردو دلای منه حرفامه و مطالبه قشنگ اما در باره عشق من دلم برایه نگرانم تنگیده امیدوارم پیداش کنم دعام کنید ممنون که سر زدید با نظراتون همراهی وکمکم کنید خوشحال میشم اگه خواستید منو با اسم نگران بلینکید و بعد بگید منم شما رو بلینکم فقط دوستای خوبم عشق مقدسه کثیفش نکنید ممنون از حضور گرمتون تو وبلاگه نا قابلم.........