وای چه خوشی گذشت امروز ....یعنی روز موفقینوو...ای وای یادم رفت سلامم رفت لای در ببخشید....الان اخه کلی شادم به نظرتون چیکار کنم؟جیغ؟نه همساده ها فکر میکنن از مرکز توانبخشی فرار کردمو و اونام فرار میکنن نه نه این با اصول همساده داری همخوانی نداره؟؟البته من از درون جیغ کشیدم و وجودم در حال انفجار نه انزجاره..اصلا خودتون وقتی زیادی شادی دارید چیکا میکنید؟ای بی تربیوتا فضول خودتونید...جنبه داشته باشید با نیت پاک جهت نظر خواهی بود...اوخ نکنه من زیاد حرف میزنم؟نه خیرم الان انرژی مو تخلیه میکنم که تخلیه نمیشه...الان میتونم تا اصفهان بدووم!حالا چرا اصفهان باشه واسه بعد.....خوب من البته تو جون کسی و گرفتن واسه تعریف کردن خبره ام.....اخ راستی ببخشید چند روز نبودم تو پست بعدی رو مخ همتون (درختچه حیاط:بغل مخ نکته اخلاقی:من رشته ام تجربیه)موتور میرونم(موتور و نمیرونن)
یعنی خیلی اتفاق افتاد...اما الان هیچ اتفاق خواستی نیفتاده...اخه یه ذره مزه اش رفت چون الان شب شده مثل صبح رو اسمونا بای بای نمیکنم.....هیچی صبح مثل خانوما برا اولین بار بعد سحر و بعد 1سال فکر کنم...پا به مسجد گذاشتم محض ریا.....اخه تو ظهر واینا همه میان حال نمیده و گفتیم مزه صبح بیشتره.....بعد دیگه شنگول شدم و روزمو به فال نیک گرفتم و خرامان به دامن گرم خانه برگشتم...دیشبش تا ساعت 3 نگران بودم و گریه میکردم...تا رسیدم خونه بابا گفت حاضری من رفتمااا....منم تریپ صورتی تنم بود دلمو زد نه کتک!بنفش پوشیدم تا روزم به نیک بگذره قبل رفتنم وضو گرفتم دیدی ادم کارش پیش خدا گیر میکنه مومن میشه؟بعدش شتر یا هر حیون دیگه دیدی خوب مسلمه که نمیبینی مگر تو جنگل...شتر و جنگل؟حالا شاید شد!خوب رفتیم ساعت 7.45 در باز شد منم منگوول شدم نه شنگول...حالا بگذریم که قیافه من دیدنی بود مخصوصا با مامی قهر بودم بعد میگم چرا..نکته اخلاقی نبودا شما یاد نگیریدا.. خوب خلاصه میگم چون میخوام لالا کنم اخه از رو هم نمیرم..چون بعدش کلاس داشتم اونم زبان داشت لالایی میگفت صداش میپچید میخواسم بای بای کنم به این حالت اما شاد بودم و تا ته گوش دادم...کسی جای من بود الان جنازه بود...شایدم هستم گریه کن ندارم؟اول این داداش باهوشم تاریخارو همهانگ نگرفته بود به منو مامی گفتن برید20سپتامبر(نخود قرمز...)!دیگه باید طبق میووردن تا اشکای منو جمع کنن...انقد سرخدا غر زدم که دلم واسش سوخت که منو افریده....یاد دیشبم افتادم که چقد دعا کردم همش کشک نه اش اونم از نوع شوله قلمکار شده بود یاد داداشم افتادم که چقد دل براش تنگیده بود...مامی ام که قیاف منو دید تسبیح خوشگل فیروزه ای شو در اورد و نظر کرد بابا هم رفت تو ببینه چیکار میتونه کنه که ساعت 10.55 برگشت نمیدونم تا بر گرده چی کشیدم زیر ه نگاه های سنگین و رنگین مامان....اما اومد و من زیر چشمی نگاهش کردم..و فهمید با یه سطل عسل و اب و لیمو(شربت امام رضا:سرما خوردید بخورید کلی سر کیف میشید)نمیشه خوردم....گفت میگن نووووووووچ نمیشه اما چشاش میخندید..مامان گفت غیر ممکنه صلوات رد خور نداره نظر کردم...گفتم بابا برق چشات چیز دیگه میگه ماه رمضوونه ها دروغ به شوخیشم بده مامان گفت تو موهاتو بکن تو..بابا در حالیکه خندشو نمیتونست قایم کنه گفت پاشید بریم قبول کردن اما بیچاره مرد رو دیونه کردم....مامان گفت:واسه من که فرق نمیکرد فقط واسه مصطفی(داداشم)و این دختر خانوم دسته گلتون که شمایلش عکس گرفتنی بود!رفتیم تو و از سر روی من شادی میپاچید...حالا تقریبا حل شد رفت تا 8 شهریور....اوخی یعنی اگه من دادشیو بعد این همه مدت ببینم چی میشه؟چیکار میکنه؟وای دلم داره قیلی ویلی میره تا اون روز سکته نکنم خوبه (سکته قلبی مغزی یا هردوش)...ذهنم از این همه سوال پره اخه ما دیگه انقد همو ندیدیم مثل غریبه ها شدیم...اونو بیخیل اینو بچسب که تا 15 مهر مدرسه نمیرم وااااااااااااااااای این دیگه تا ما فی خالدونش قشنگه و تمام خسته گیم در میره ومن گوله واس کنکور میخونم البت مامی اینا تا ابان میمونن وای اینم خوبه چون خواهرم اینا میان پیشم و میشه تحملشون کرد چون محمد حسینم میاد که این نکته اساسیه قضیه است..

خوب دیگه این اخر باید از اصل قضیه تشکر کنم که رومو زمین ننداخت و میتونست اون قیافو تا اخر امسال واسم درست کنه اما نکرد واسه همین مرامته که عاشقتم و اسمون گیرمون کردی دیگه اوس کریم دمت قیژ دوست دارم